تخم طلایی
زمان زیادی را صرف کار کردن کرده بود و هر چه قدر که در می آورد را خرج نیاز های اولیه اش می کرد. یک روز عصر بعد از این که از سرِ کار به خانه برمی گشت، به شدت گرسنه بود. با خودش فکر کرد امشب چه غذایی درست کنم؟ کمی بعد مشاهده کرد که یک مرغ با قدقد از کلبه بیرون می آید و با خودش فکر کرد که این مرغ می تواند غذای خوشمزه ای برای من باشد. پس امشب آن را آماده می کنم.
او کمی تلاش کرد تا بتواند مرغ را بگیرد و می خواست او را بکشد تا اینکه مرغ به حرف زدن افتاد و گفت: ” لطفاً مرا نکش، مرد مهربان. من به تو کمک می کنم. ”
هاریا کارش را متوقف کرد و متعجب شده بود که مرغ چگونه توانسته صحبت کند. از او پرسید: ” چگونه می توانی به من کمک کنی؟”
مرغ در پاسخ گفت: “اگر زندگی من را نجات دهی، حتماً هر روز برایت تخم مرغ طلایی آماده می کنم. ” چشمان هریا کاملاً از تعجب گشاد شده بود و از اینکه چنین قولی را شنیده بود، کاملاً متعجب شد و با خودش گفت: “تخم مرغ طلایی، آن هم هر روز. چگونه این حرفت را باور کنم؟ احتمالاً دروغ می گویی. “
مرغ در پاسخ گفت:” اگر فردا تخم مرغ طلایی به تو ندادم، می توانی مرا بکشی.” تا این که این مرد مجاب شد تا روز بعد صبر کرد. صبح روز بعد در بیرون از کلبه به دنبال تخم مرغ طلایی می گشت و دید که مرغ روی آن نشسته است. کاملا متعجب شده بود و با خودش گفت: “پس حقیقت داشت تو واقعاً به من تخم مرغ طلایی دادی. این اتفاق برای هیچ کس رخ نمی دهد “.
سپس مرد ترسید که دیگران متوجه شوند و این مرغ را از او بگیرند. از آن روز به بعد هر روز تخم مرغ طلایی داشت و مرد هم در قبال این اتفاق از او خیلی خوب مراقبت می کرد و باعث شد که خیلی زود ثروتمند شود؛ اما او بعد از ثروتمند شدن خسیس و حریص شده بود. با خودش فکر کرد که اگر بتواند شکم مرغ را باز کند می تواند همه تخم مرغ های طلایی را به یکباره بیرون بیاورد و مجبور نیست که هر روز صبر کند تا تخم مرغ ها را دانه دانه بیرون بیاورد.
در همان شب؛ مرغ را داخل خانه آورد و آن را کشت. شکمش را باز کرد اما هیچ تخم مرغ طلایی آن جا نبود. مرد خیلی پشیمان شد و با حسرت زیاد به خودش گفت: ” این چه کاری بود که انجام دادم. حرص و طمع زیاد من باعث شد که مرغم را بکشم.” اما دیگر خیلی دیر شده بود.